شعر۱۶۷
تو ندانی که او با دل من چون بکند
همه شب مست وخراب بردرمیخانه کند
چشم مستش ندانسته اسیرم کردست
مژه اش خنجر داغیست بجانم کردست
گر ببینند رخش آفت جانها بشود
شیخ و زاهد به رکوع رفته مریدش بشوند
مهر و تسبیح و سجاده به میخانه برند
بر شاهد به نشینند و به پیمانه زنند
مست و هوشیار ز میخانه به محراب شوند
شکر ایزد بکنند در پی جانانه شوند
♥♡