شعر۹۶
زاهد شهر شبی دور ز چشم اغیار
دل به میخانه سپردوبرساقی هم یار
جرعه ای نوش نکرده ندائی درداد
ای حریفان بیائید که مطرب درکار
جلوه حور به مینو چه صفائی دارد؟
رو به میخانه بگو آن گلک یار بیار
زلف آشفته پریشان شده بر چهره یار
جام در دست وصراحی به کف و دف بیار
شش
باده نوشان همه در غرق تماشا بودند
پیر می خانه ندا داد که یوسف را بیار