شعر۱۴

با  او  چه  کنم ؟
بر سرش نازکنم ؟

به  سرش هوار کنم؟
شکوه را  آغاز کنم ؟

جور به  پا کرده  است
ظلم و ستم کرده است

لطف از او رخت بست
بر  دل  بیگانه  جست

شور و نشاط از برش
سوی  رقیبم  نشست

مهر  دربغ  می  کند
شر  به  پا  می  کند
این  صنم  پر  بلا
ترک  وفا  می کند

خون جگرم  کرده است
بی  وطنم کرده است

دار  جنون  بر  سرم
باز  به پا کرده است

در بدرم  کرده  است
بی سر و پا کرده است

جور  و  جفا  کرده است
ظلم  و  بلا  کرده  است

او  ملول  کرده  است
این  تن  رنجور  را

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *