شعر۸۴۵

حسرت به دلم ماند و ندیدم که بیائی
ای دل تو بگو این همه بیگانه چرایی

شوریدگی از ماست که دلدار ندیدیم
ای هم نفسم بی خبر از گفته ی مائی

میخانه به میخانه پی یار دویدیم
یک بار نه جستیم و غریبانه زمائی

ترسم که به میرم رخ زیبات نبینم
برقع به رخ بسته دل آزرده چرایی

2 Comments

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *