شعر۱۳۰۴

دیوانه و سر مست از این عالم هستی
از عقل برون جسته و پیمانه به دستیم

افتاده به دامِ فلک و بی سر و سامان
در دور فلک هم چو مَلَک بر سر دستیم

از زاهد و آن شیخ نپرسید که هستیم
در مکتب عشاق ره آن مه مستیم

چون باده به دستیم به میخانه نشستیم
از دیر وحرم جسته نه دانید چه هستیم

در خانه ی دل مسکن و ماوا دگر نیست
آتش چو زدی باز در آن خانه نشستیم

درمجلس عشاق سخن از من ومانیست
گفتار زیاد است اگر باده پرستیم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *