شعر۱۳۰۷
ویران شود آن شهر که میخانه ندارد
بتخانه و خمخانه و پیمانه. ندارد
دروجد و سماع گفته ای ازهو ندارد
چون رقص به پا خیزد دلدار ندارد
با شاهد شوریده دو صد جام ندارد
با کِلک خیال جانب آن یار ندارد
خُنیاگرمست پنجه به مضراب ندارد
طنبور نوای سر شوریده ندارد
آن زاهد سرمست که محراب ندارد
بر مسند سجاده دگر جای ندارد
آن پیر ره میکده را باز ندارد
از مَحرَمِ اَسرار سخن باز ندارد