شعر۲۱۷
چنان افسرده حالم من ز جور عالم هستی
که بر عاشق بلاخیزد از آن شورو از آن مستی
اگر فرهاد زد تیشه فغان از بیستون بر خاست
از آن ناله از آن بیداد از آن فریاد در هستی
اگر غم آتش افروزد به زنجیر بلا سوزد
برهمن درره عشقش به سوزدخویش درمستی
گران سنگیست برعاشق چه غمها دیده او بردل
برا ه عشق او داده تن و جان را در آن مستی