شعر۱۲۶۷
هُدهُدِ جانم هوای بال و پر در کار نیست
ذورق عمرم به دریا حول هراموج نیست
می پرد از بام جانم سوی کوی دلبری
دلبری آسوده خاطر خاطر دلدار نیست
خِرقه آلوده دارم از می گلگونه رنگ
سینه ام آتش فروزد محرمی در کار نیست
باده نوشم باده ای گل رنگ از ساقی مست
گردوسه ساغربنوشم همچومست هوشیار نیست
خون دل خوردم چو دیدم آن لب چون لعل او
مستی چشمش مرا مجنون و جان آرام نیست
در طواف روی او لبیک گویان گفته ام
حاجیان آن کعبه اینجا خان یار آنجا نیست