شعر۹۸۸
چه سودائیست این سودا ندانستم که این سودا
دلم قُلزُوم خون و هر دو دیده شط دم کرده

مرا بی تاب جان کرده حکایت از جنون کرده
هوای عاشقی در سر دل و دیده بخون کرده

چنان بر زلف و رخسارش اسیر روی او گشتم
دل و دین را به دو داده که سلطانی به پا کرده

به بوی زلف او امشب چنان مست و خرابم من
که این عالم نمی ارزد به شوری که به پا کرده

همه یاران مدهوشند همه دل ها در جوشند
که او امشب به میخانه‌ سماعی را به پا کرده

2 Comments

پاسخ دادن به s4eedeh1 لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *