شعر ۹۵۳
شب دِر میخانه بستند شمع محفل خفته بود
عاشقان محمل بدارند خانه هم میخانه بود
هود ج لیلی به راه و عشق مجنون دیده بود
در کمالِ عاشقی در کوی او بیگانه بود
گر جمال یار هم همچون بت بتخانه بود
کعبه را بدرود گفته سوی او خمخانه بود
عقل در سودای او نا بالغ و دیوانه بود
در حریم کبریائی ساغر و پیمانه بود
???
درود ناب
لایک الماسی?
??????
??بســـــــــیار زیباس اســــــتادعزیزم ??