شعرa53
به هوای کوی دیگر بسرای تو نگردم
که نوای عاشقانه ز سرای تو شنیدم

ز حیاط خود پریدم برِ بام تو نشستم
به هوای آنکه روزی به نظر نشسته باشم

تو بیا که زندگی را به کمند تو به بندنم
به نگاه چشم مستت سر و جان برتوبندم

به قمار خانه رفتم دل و دین خود بدادم
که حدیث عشق و مستی به بهاءشیخ بستم

اگرم که شیخ کردست برِ دل خوک بانی
همه عمر کرده باشم به سرای تو شبانی

2 Comments

  1. هر دم به سویِ خویشتن ، دلدار میخواند مرا
    این جامه بر تن میدرم ، تا عشق پوشاند مرا
    از عالمی جا مانده‌ام، تنهایِ تنها مانده‌ام
    چون گوهری اندر صدف، او قدر می‌داند مرا
    گاهی به پیشم میکشد، عریان به خویشم میکشد
    آغوشِ خود وا میکند، چون جامه میماند مرا
    گه مستِ مستم میکند، در کوچه‌هایِ شب روان
    در بندِ خود می‌بیندم، از خویش می‌راند مرا
    گوید سخن کمتر بگو، تا بیشتر فهمانمت
    من ساکتم چون کودکان، او قصّه میخواند مرا
    من در سماعِ شاهدان، از حلقه بیرون میزنم
    آنقدر می‌پیچم به خود، تا یار بنشاند مرا
    هر دم به سویِ خویشتن، دلدار میخواند مرا
    این جامه بر تن می‌درم تا عشق پوشاند مرا
    #علی_محتشمی

پاسخ دادن به ma_ral86 لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *