شعر۸۴۵
حسرت به دلم ماند و ندیدم که بیائی
ای دل تو بگو این همه بیگانه چرائی

شوریدگی از ماست که دلدار ندیدیم
ای هم نفسم بی خبر از گفته چرائی

میخانه به میخانه پی یار دویدیم
یک بار نه دیدیم که بگوئی تو چرائی

ترسم که بمیرم رخ زیبات نه بینم
برقع به رخ بسته دل آزرده چرائی

5 Comments

  1. ???????
    تنها چیزی که
    قابل پس انداز نیست …
    سهم هر روز ما از
    دقایق گذران زندگی است …
    پس امروز را خوب زندگی کنیم …
    و اجازه ندهیم حتی
    یک دقیقه اش تلف بشود
    درود
    آخرین روز زیبای پاییزتون پر از اتفاقای قشنگ ?

پاسخ دادن به s4eedeh1 لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *