شعرa31
خیمه و خرگاه زدی بر دل دیوانه ام
خیز و بیا ای صنم بر در این خانه ام
چشمه هورم شدی جام بلورم شدی
پر کن تو این جام را از می میخانه ام
جلوه حورم توئی منبع نورم توئی
مهر بتان دیده ام بر در کاشانه ام
پیر من افسانه شد قصه جان دادنش
محرم اسرار توست چون به دارکردنش
فاش اگر کرده است سِرِ وجود تو را
حق چنین عاشقی آتش نار کردنش
بســــــــــــــــیار عالـــــــــــــــــــے بود بزرگوار????