شعر ۱۰۰۲
آن دخت بلوچ در بدر کرده مرا
آواره ولی خراب و ویرانه مرا

گفت ( ته نی نفسه) بیا که جانی مرا
گفتم که بریده ام ز جان کوجان مرا

6 Comments

  1. بی تو چون هر قهرمانِ پر غرورِ دیگری
    قصه ام شاید رقم میخورد جور دیگری
    زندگی بعد از صباحی از نمک افتاده بود
    عشق آمد با خودش آورد شور دیگری
    قبلِ تو هرکس که آمد مثل من گمراه بود
    تکیه میدادم چنان کوری به کور دیگری
    خسته ام از اینهمه صغری و کبری چیدنت
    من که هستم سخت محتاج ظهور دیگری
    عقده ام را در غیابت هیچکس خالی نکرد
    پر نخواهد کرد جایت را حضور دیگری
    ???????

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *