شعر ۸۳۵
با دادن دل بین که چه آواره شدم من
با مست و قلندر به ویرانه شدم من. . رانده شده افتاده به میخانه شدم من.
چون ساقی و ساغر به پیمانه شدم من
با شاهد مست بر در خمخانه شدم من
آن وجدچودیدم به سماع واله شدم من
پیرانه سرم رهرو جانانه شدم من
با حکم خیال همره سی مرغ شدم من
چون وصل به سیمرغ شدم مرغ ندیدم
حیران شده سرگشته و دیوانه شدم من

3 Comments

  1. ‌ او رفت و مرا محض خدا یادش نیست
    آن دلبر من عشق و وفا یادش نیست
    در سوز و گدازم من از این عشق ولی
    افسوس که او سوز مرا یادش نیست
    او برد دلم را و هوایی شده ام
    انگار که مُرده ست و هوا یادش نیست
    گفتم که چرا زود بریدی از من
    دل دید که او چون و چرا یادش نیست
    گفتم به شفای لب تو محتاجم
    خندید، گمانم که دوا یادش نیست
    گفتم به خدا سخت تو را می خواهم
    سخت است ولی او که خدا یادش نیست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *