شعر ۵۹۷

ای ساربان محمل بداردیوانه ام دیوانه ام
بر  روی دلدارم  کنون بیگانه ام بیگانه ام

اور در کجاوه دیده ام مخموردیدارش شدم
آئیدو  هوشیارم  کنید  بر زلف اوبیگانه ام
هرد م اسیر روی او پیوسته ام  بر موی او
بر شوق دیدارش کنون بیگانه ام بیگانه ام

تدبیر میباید نمود  بر ناقه اش  پی مینمود
شاید ببینم  روی او اکنون که من بیگانه ام

شعر_مهدی_سزاوار

3 Comments

  1. کاش عشقت شده بودم که دلت جایم بود
    بغل اسم تو در دفترت امضایم بود

    قایقی میشدم و گاه تو را میبردم
    خنده‌ات همسفری با من و دریایم بود

    تو تمام نفسم میشدی و سینه‌ی من
    از هوای تو در اکسیژن دنیایم بود

    کوچه‌ی خلوت و من منتظر آمدنت
    اشک و آهی که در این کوچه به لبهایم بود

    سخت در حال و هوای تب حسرت بودم
    که چه میشد اگر آغوش تنت جایم بود؟! ناگهان آمدی و خوب نگاهت کردم
    دیدم از هرچه در آن دلبر زیبایم بود!

    چشم تو خیره به من حالت عاشق شدن ست
    این همان لحظه‌ی نابی ست که رویایم بود ❤اهو️❤️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *