شعر ۳۳۴

لشکر مژگان تو تسخیر جانم کرده است
آن لب میگون تو آتش بجان افکنده است

گر شراب کهنه میخواهی تو از لبهای من
بوسه را برلب بنه آن کار ساقی کرده است

دوست داری تا بنوشی از لبم پیمانه ای
جام را برگیرکه شاهدکارساقی کرده است

3 Comments

  1. ‏شاعرم کردی… بیابان دیدم و دریا نوشتم
    تلخ را شیرین سرودم، زشت را زیبا نوشتم

    چشم وا کردم به روی زندگی کابوس دیدم
    چشم بستم خط به خط کابوس رارویانوشتم
    از دل آزرده ام با هیچ ** چیزی نگفتم
    بارها از بهره نابرده ام اما نوشتم

    تا کسی از چشم هایم شکوه هایم را نخواند
    اشک را در پرده پنهان، خنده را پیدا نوشتم

    سوختم یک عمر، آهی از لبم آیا شنیدی؟
    از دهان خونچکان زخم ها آیا نوشتم؟

    سرنوشت خویش را از روز اول دیده بودم
    در خیابان های سرد شب من ارزو را تنها نوشتم.. .. ❤️اهو ✍

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *