شعر ۱۸۵
زکوی یار میآید نشان از باده میدارد
حکایتها زمیخانه وآن خمخانه میدارد
ز حال دل خبر دارد به دلدارم نظر دارد
نشان از بی کسی کس توگوئی برزبان دارد
سخن از دلبرو دلدار و آن معشوق میدارد
فسانه بر زبان آرد و بنیادش همی دارد
که لیلی وصف عشق و عاشق دارد
و مجنون حسرت دیدار لیلی برزبان دارد
فغان از رابعه دلدار زیبا روی آن بکتاش
ز فرهاد ناله های تیشه اش دربیستون دارد
ز مهدی پیر سرگردان چه ها دارد
نمی دانم همی دانم سخنهایش نهان دارد
عالیست ..برقرار باشید
عزیزمی
هرڪه فرهاد شود ….
در ره عشق….
همه ڪس در نظرش..
شیرین است….
تهمت ڪفر به….
عاشق نزنید…..
عاشقی پاڪترین…
آیین است.