شعر ۱
آمدم رقص کنان تا طلب یار کنم
یار بر میکده شد، تا طلب جام کنم
لب میگون دلارام چو بر جام نشست
شور از میکده برخاست که ساقی بنشست
نوش نوش ، از بر ساقی به پیمانه زدند
باده را چون بزدند نعره مستانه زدند
که رقیبان چه رندان و ریا کار شدند
بر محراب نشستند و به خمخانه زدند
سخن از حق بگفتند و بر ابلیس شدند
آنچه از حق بگفتند خود انکار شدند
جلوه ی او بنما گرگ پی میش بود
گفته اش درپی الماس وزر بیش بود
مسجد و کعبه ی او رنگ ریا میدارد
ورنه با خلق خدا جور چرا میدارد
آنچه ازحسن و صفا ، مهرو وفا میطلبی
رو به میخانه که تا عشق ز ساقی طلبی