شعر۱۲۸۹

بخت بیدار ندارم که به یارم برسم
پای رفتن ندارم که به کویش برسم

بسرا پرده ی او با دل شوریده روم
گر بیابم حبیبم به دل و جان برسم

دل به سودای تو دادم که فریاد رسی
به کجا رفته ندانم ز چه راهی برسم

گر رحیلیست در این وادیه دیوانه منم
خواهم از رَجعَت خود بازبمقصد برسم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *