شعر۱۱۳۰

بت پرستی میکنم جانا ز اسلام جسته ام
زلف مشکینت چو دیدم بر صنم پیوسته ام

بیش از این با عقل بودم بس جفاهادیده ام
ساقی و ساغر چو دیدم عشق زیورکرده ام

هم دمی بر خود ندیدم بار محبت برده ام
همچو زندانی دلی بر دار و دیوار بسته ام

گر سخن از داد گویم دل به دادار داده ام
طبل رسوائی بکوبند چونکه من دل داده ام

آشنایان را چه گویم از وفا و از جفا
گر وفائی در جهان باشد کی من دیده ام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *