شعر۷۶۰
زِنگاه چشم مستت دل و دیده ام زِ کف شد
دل من خراب چشمت نگه هم خمار آن شد
چو فتاده ام به راهت زِ جنون جان گرفتم
به جنون خانه کردم دل من خراب آن شد
همه جا سر کشیدم پی دل بسی دویدم
نه کِنِشت داده راهم نه به دیر خانه ام شد
به طواف کعبه رفتم غیر سنگ وگِل ندیدم
تو بگو کان حبیبم به کدام خانه در شد
سر و پا و جان و دل را به ره عزیز دادن
چه بها دارد آن جان که بِمَسلَخَش رها شد