شعر۹۰۰

میبرد ما را بهر سو این دل دیوانه ام
میکَشد ما را بهر جا مستی و شیدائیم

شیخ وزاهد قصه میدارند زمسجدرانده ام
محتسب فریاد می دارد ز دین بیگانه ام

گر خمار آلوده هستم داد بد نامی مزن
چون شراب کهنه خوردم ساکن میخانه ام

شیخ پندارد که من دشت جنون را دیده ام
همچومرغان سوی سیمرغ بال وپراشکسته ام

این همه بیگانه بودن در دیار آشنا
کی توان از عشق گفتن اینکه من دردانه ام

5 Comments

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *