شعر۹۰۰
میبرد ما را به هر سو این دل دیوانه ام
میکشد ما را به هر‌ جا مستی و شیدائی ام

شیخ وزاهد قصه میدارندزمسجدرانده ام
محتسب فریاد می دارد ز دین بیگانه ام

گر خمار آلوده هستم داد بد نامی مزن
چون شراب کهنه خوردم ساکن‌میخانه ام

شیخ پندارد که من دشت جنون را دیده ام
همچومرغان سوی سیمرغ بال وپراشکسته ام

این همه بیگانه بودن در دیار آشنا
کی توان ازعشق گفتن اینکه‌من دردانه ام

5 Comments

  1. باد یک آه بلند است که گاهی دم عصر
    نرم می آید و از بغض خدا می گذرد
    بوی آویشن کوهیست که می آید یا
    باد از خرمن موهای “رهــا” میگذرد؟
    زنده رودیست پریشان، وسط پیچ و خمش
    شب جدا میگذرد، شعر جدا میگذرد
    چند قرنیست که یلدای من کهنه چنار
    به غزل خوانی چشمان شما میگذرد
    باد می آید و رخساره برافروخته است
    شاید از کوچه معشوقه ی ما میگذرد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *