شعر۳۶۵
آمد او میخانه ام نشناخت و رفت
آمد و بر چهره ام خندید و رفت

او بهار. زندگیم ‌‌ دیده بود
او فسرده چهره ام رآ دید و رفت

رنج و درد زندگیم رآ نه دید
آنچه او می دید خزانم بود و رفت

جور و ایام فراغم را نه دید
قامت افتاده ام رآ دید و رفت

در جوانی شور و حالی داشتیم
او جوانی رآ به نسیان داد و رفت

آه سردی از دلم بالا کشید
او مرا نشناخت و از میخانه رفت

2 Comments

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *