شعر۳۶۵
آمد او میخانه ام نشناخت و رفت
آمد و بر چهره ام خندید و رفت
او بهار. زندگیم دیده بود
او فسرده چهره ام رآ دید و رفت
رنج و درد زندگیم رآ نه دید
آنچه او می دید خزانم بود و رفت
جور و ایام فراغم را نه دید
قامت افتاده ام رآ دید و رفت
در جوانی شور و حالی داشتیم
او جوانی رآ به نسیان داد و رفت
آه سردی از دلم بالا کشید
او مرا نشناخت و از میخانه رفت
واحد اندازه گیری انسانیت:
دست هایی است که گرفتیم؛
گره های است که
ازمشکلات دیگران بازکردیم؛
دلهایی که به دست آوردیم
و اشکهایی که به لبخند نشاندیم
انسانیت????
لایــــــــک اســـــــــتاد عزیزم ????????