شعر ۱۱۰۳
افتد که شبی خیال میخانه کنیم
بر توبه خود باده به پیمانه کنیم

گوئیم صنما جهان بر باد کنیم
صد جان فدای تو و جانانه کنیم

5 Comments

  1. بچه که بودم ، یکی از اسباب بازی هایم زیر چرخ های ماشین ، آسیب دید و بعد از آن ، دیگر برای بازی مناسب نبود ، اما من هنوز هم دوستش داشتم .
    همه می گفتند که این را دور بینداز و بهترش را می خریم ، من اما گوشم به این حرف ها بدهکار نبود ، محکم بغلش می گرفتم و می بردمش گوشه ای و با آن بازی می کردم ، تازه هرچه منعم می کردند ، اسباب بازی ام عزیز تر می شد !
    تا اینکه یک روز ، لبه های تیزش ، دستم را بدجور برید ، خون را که دیدم ؛ زدم زیر گریه و طلبکارانه به اسباب بازیِ شکسته ام نگاه کردم و تازه فهمیدم که چقدر دوستش ندارم !
    مادرم دستانم را پانسمان و اشک های مرا پاک کرد و من بدون هیچ حرف و اشاره ای دویدم و اسباب بازیِ شکسته را برداشتم و انداختمش دور …
    انگار لازم بود حتما زخمی ام کند تا دست از خواستنش بردارم !
    گاهی هزاران نفر هم جمع شوند و از بدیِ انتخاب های ما بگویند ، فایده ای ندارد ؛
    ما عادت کرده ایم که الزاما زخمی شویم و آسیب ببینیم ، تا رها کنیم ،
    شاید باید لابه لای درس هایی که می خواندیم ؛ رها کردن را هم یادمان می دادند .
    نرگس_صرافیان_طوفان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *