شعر۹۹
ساربان هَلهَله سر داد که آماده شوید
آتش مانده به جا را رُمادی بکشید
دلبر و جان مرا قافله سالار ببرد
جگر خون شده ام را به آتش بکشید
آهوان تشنه لب و خسته ی جان
به قطار آمده تا جان به جانان بکشید
ناقه را پی نکردید که اِستاده شود
چهره ماه رخش را به تماشا بکشید
کاروان رفت و غریبانه به صحرا شده ایم
صید نا کرده چو صیاد به دامش بکشید
تو را هم عاشقم، هم بی نهایت دوستت دارم
و می دانم تو میدانی که من از لاف بیزارم
خبر داری که می میرم برای خنده های تو؟
به شور و شوق پنهانِ نگاهِ تو گرفتارم ؟؟
بیا با من دمی بنشین رها کن کار و بارت را
که شاید خستگیها را، من از دوشِ تو بردارم
تمام زندگی تشویش فرداهای مبهم نیست
درون بازوانم غرق شو… امشب که بیدارم
برای گونه های خیس تو وقتی که دلتنگی
میانِ کلبه ی آغوش گرمم شانه ای دارم
برایم حس شیرینیست گرمای حضور تو
به دستانِ تو معتادم، به چشمانِ تو بیمارم
همیشه گفته ام، اینبار هم بی پرده می گویم
کنارت بهترین احساس را از زندگی دارم
غرورم گاه گاهی بسته راهِ حرفهایم را
تمامِ عمر اما… عاشقانه_دوستت_دارم…
قزوین ناز واداش??
دلنشــــــــــین و ارامبخش روح روان ??????تشکـــــــــــــر استاد عزیزم ??❤️