شعر ۹۴۸ ساقیا ما را ز غم تو کُشته ای ساغر و پیمانه را بِشکسته ای رقص شاهد را بمجلس دیده ای در سَماع عاشقان رقصیده ای دل به دفِ و نی نائی داده ای پای کوبان شور بر پا کرده ای صد هزاران بَند را بُبر یده ای از …
برچسب: زاهدان
شعر a40 ای گُلَکِ پر ادا مست ز میخانه ای عاشق آن خانه ای کعبه و بتخانه ای شیخ به منبر چرا جور و جفا میکند در حرم کوی دوست بس که ریا میکند قبله ی عالم شدست آن صنم دیر پای های چرا می زند ، هوی چرا میکند …
شعر۹۴۱ در میکده شوریست اگر بگذارند بزم و طربی هست اگر بگذارند آن باده به کام است اگر بگذارند دلداده به جام است اگر بگذارند آن مغبچهگان باده فروشنداگربگذارند شاهد بطلب رقص کنانست اگربگذارند رامشگر ما وجد به پا کرده اگر بگذارند خنیاگری مجلس ما کرده اگر بگذارند ته مانده …
شعر ۱۰۹۰ ای وای بر من و سودای بی کسی جان دادن و پرپر شدن از داغ بی کسی روحی دمیده شد وگفتند ، توهم کسی غافل ز جریده ی عالم که نا کسی فریاد و فغان سر دهم از آه بی کسی گویند که زاده ات که ندانی توبی …
شعر ۱۶ ما که مستیم و خرابیم در این عالم هست دل نبندیم به چیزی که مالک دگر است آنچه اکنون حصولست و داریم کف دست میزنیم باده به عشق تو و آن باده پرست
شعر ۱۵ مُهرو سَجاده به آن شیخ سپرده برویم دمی از عمر پی باده به میخانه رویم بر ساقی به نشینیم و می ناب زنیم جام در جام به یاد رخ جانانه زنیم
شعر ۱۴ تو چه گوئی که دوزخ همه آتش بِکَشد باده و مطرب و ساقی به آتش بکشد آن حبیبی که از او وصف جمالش بکُنند معرفت نیست که او جمله به آتش بِکَشد می نخورده چه داند که ساقی چه کند می بدو ده که سجاده به آتش بکشد
شعر۹۴۵ ویران شود آن باغ که گلزار ندارد پرپر شود آن گل که دستان ندارد آن شمع نسوزد که پروانه ندارد نایی چه نوازد که نیستان ندارد آن شهرخرابست که میخانه ندارد در مسجد و محراب غم یار ندارد در مدرسه اش دلبر و دلدار ندارد در مکتب آن شیخ …
شعرa37 گر عشق نبودی و غم عشق نبودی افسانه لیلی ، که سرودی ، که شنودی بلبل به کجا ، شمع کجا ، عاشق شیدا آن داغ جگر سوز ، که بر لاله گشودی
شعر ۹۵۲ شاهدم امشب چه غوغا کرده است صد هزاران دل بخود پیوسته است تشنگانش جام می در هر دو دست دم بدم سر میکشند ، هستند مست چون بدیدند پیر هم جامش بدست باده ها را سر کشیدند هر چه هست ساقی مجلس صراحی ها به دست پر کند …