شعر۱۰۲۶ در حرم دوست چه ها کرده است ساغر و پیمانه به پا کرده است هو کند مجلس و میخانه را مست کند شاهد و فرزانه را نرگس مخمور و مستش به بین لامَکه بر بسته به زلفش به بین جلوه ی رخسار پری روی او مرده ستانده به پا …
برچسب: شاعر
شعر ۹۷۵ مرغ جانم را به کوی دلبرم پر داده ام درجوانی این دلا یک جا به دلبر داده ام همچو مجنون دل به رسوایی عالمداده ام بر سر کویش فغان از دست آدم داده ام دلبرم ساحر بودو دل را به سِحرش داده ام سِحر بودم دل به عشق …
شعرa42 ما بخت نداریم ز دلدار بخواهیم شوریدگی دل پی آن یار بداریم جان دادن ما مسلخ دلدار ندارد افتاده به راهیم و خریدار نداریم
شعر ۹۴۸ ساقیا ما را ز غم تو کُشته ای ساغر و پیمانه را بِشکسته ای رقص شاهد را بمجلس دیده ای در سَماع عاشقان رقصیده ای دل به دفِ و نی نائی داده ای پای کوبان شور بر پا کرده ای صد هزاران بَند را بُبر یده ای از …
شعر a40 ای گُلَکِ پر ادا مست ز میخانه ای عاشق آن خانه ای کعبه و بتخانه ای شیخ به منبر چرا جور و جفا میکند در حرم کوی دوست بس که ریا میکند قبله ی عالم شدست آن صنم دیر پای های چرا می زند ، هوی چرا میکند …
شعر۹۴۱ در میکده شوریست اگر بگذارند بزم و طربی هست اگر بگذارند آن باده به کام است اگر بگذارند دلداده به جام است اگر بگذارند آن مغبچهگان باده فروشنداگربگذارند شاهد بطلب رقص کنانست اگربگذارند رامشگر ما وجد به پا کرده اگر بگذارند خنیاگری مجلس ما کرده اگر بگذارند ته مانده …
شعر ۱۰۹۰ ای وای بر من و سودای بی کسی جان دادن و پرپر شدن از داغ بی کسی روحی دمیده شد وگفتند ، توهم کسی غافل ز جریده ی عالم که نا کسی فریاد و فغان سر دهم از آه بی کسی گویند که زاده ات که ندانی توبی …
شعر ۱۶ ما که مستیم و خرابیم در این عالم هست دل نبندیم به چیزی که مالک دگر است آنچه اکنون حصولست و داریم کف دست میزنیم باده به عشق تو و آن باده پرست
شعر ۱۵ مُهرو سَجاده به آن شیخ سپرده برویم دمی از عمر پی باده به میخانه رویم بر ساقی به نشینیم و می ناب زنیم جام در جام به یاد رخ جانانه زنیم
شعر ۱۴ تو چه گوئی که دوزخ همه آتش بِکَشد باده و مطرب و ساقی به آتش بکشد آن حبیبی که از او وصف جمالش بکُنند معرفت نیست که او جمله به آتش بِکَشد می نخورده چه داند که ساقی چه کند می بدو ده که سجاده به آتش بکشد