شعر۱۲۵۷ من همی دانم ذلیخایم چنان طناز هست دلبری گر میکند بر یوسفش چون ناز هست هر چه نارنج است آرید با هزاران گلرخان دست را سالم نمیبینم که یوسف باز هست ۱۲۵۷

شعر۱۲۵۰ دلی دارم اسیر و وارهیده زدنیا هرچه دیده دل بریده نمی دانم‌چرا در پیچ و تابه اسیر و دردمند در التهابه ۱۲۵۰

سروده عشق یعنی شور و شیدائی کنی دل به دلدارن و سودائی کنی عشق یعنی در هوای عاشقی جان خودرا دررهش قربان کنی عشق یعنی دردمعشوق وا کنی در کنارش دلبری بر پا کنی عشق یعنی با جنون سازش کنی پای در زنجیر و دل زنجیر کنی عشق یعنی دل …