شعر ۶۴۸ سیر دلداری و دلداران یکیست هر یکی ما را برد وان دیگری آن یکی ازوصل وفصل گوید سخن و آن دگر تفسیر خود بر دیگری او نمی گوید جهان و هستیش می نیرزد تا که آزاری دلی ا ا ین جهان و آن جهان یکسان بود گر تو …
برچسب: شعر_مهدی
شعر به خیال رخ او نعره زنان خواهم رفت پی دلداری دل جامه دران خواهم رفت گر نظر بر رخ بیمار و علیلم نکند بی خبررقص کنان باده زنان خواهم رفت _سزاوار
شعر ای دل تو بیا حدیث جانانه کنیم در مکتب عشق جام و پیمانه کنیم در ساغر جان باده می ناب کنیم با ساقی و می نشاط بسیار کنیم _سزاوار
شعر۱۱۵ عشق را عاشق نمیداند که چیست آنچه او داند جنون عاشقیست بلبل عاشق فغان چون می کند لاله را او هم جگر خون می کند شمع سوزد بهر دلدارش ولی انجمن را اوست نورانی کند شو ر و شیدائی ز عشق آید پدید عاشق است کز عشق دل خون …