شعر۹۷۷ آنکه مجنونست جنونرا پاسمیدارد منم شور و شیدائی به لیلا هدیه میدارد منم در بیابان غربت و بر قُرب میدارد منم کاروان رفته را محمل نمی دارد منم ناقه ی دل مانده را در گِل نمی دارد منم آتش از ره مانده را در ره نگه دارد منم آه …
برچسب: شاعر
شعر۱۰۴۱ از مسجد و دیر سوی خرابات دویدیم چون گرمی می درپس آن پرده ندیدیم از شیخ بریدیم و به بتخانه نشستیم از ساقی و ساغر در آن خانه ندیدیم امروز فغان از می و میخانه کنیم ما فریاد رسی در پس محراب ندیدیم لولی و شان باده فروشند در …
شعر ۱۰۳۸ دل که شوریده و آواره و دیوانه ی توست همه جا بی سر و پا خانه به خانه پی توست پر و بال داده به باد ، در قفس خانه ی توست آنچه او دیده به ره ، بوف به ویرانه ی توست به تماشای تو ، افتاده …
شعر گفته بودی شعرمو غارت کنی قافیه در قافیه در هم کنی باشراب نرگست مستم کنی خواه ناخواه با دلم نجوا کنی پیچ و تاب گیسوانت وا کنی از لبانت بوسه ها وامم کنی داستان عاشقان واگو کنی لیلی و مجنون را بر ما کنی
شعر۹۰۰ میبرد ما را به هر سو این دل دیوانه ام میکشد ما را به هر جا مستی و شیدائی ام شیخ وزاهد قصه میدارندزمسجدرانده ام محتسب فریاد می دارد ز دین بیگانه ام گر خمار آلوده هستم داد بد نامی مزن چون شراب کهنه خوردم ساکنمیخانه ام شیخ پندارد …
شعر ۱۰۷۲ عاشقان آیند و خاک گور من ساِغر کنند مجمری از عنبر و مشک ختن بر آن کنند تا بسازندز آن سفال و جام ها پرمی کنند حلقه حلقه زان سفال بر زلف آن دلبرکنند جام ها زان تربتم بر میکده اهدا کنند تا شراب لعل گون برجام و …
شعر۱۱۰۶ گر هوای گریه داری گریه کن داغ دل بر سینه داری گریه کن عهد را بشکسته داری گریه کن بر وفای بی وفایان گریه کن بر نوای بی نوایان گریه کن ناله شب زنده داران گریه کن بر بلوچ بی گناهم گریه کن هستیش بر آب رفته گریه کن …
شعرa53 به هوای کوی دیگر بسرای تو نگردم که نوای عاشقانه ز سرای تو شنیدم ز حیاط خود پریدم برِ بام تو نشستم به هوای آنکه روزی به نظر نشسته باشم تو بیا که زندگی را به کمند تو به بندنم به نگاه چشم مستت سر و جان برتوبندم به …
شعر۱۱۰۷ بوفانا به بینید به گلزار چه کردند ویران نمودند و به ویرانه نشستند هر سرو که دیدند زقامت بشکستند بر لاله و گل حجله غمخوار ببستند مرغان به عزا داری گل نغمه سرودند حنجر دریدند و غمباره نشستند آتش زدند خانه و ویرانه نمودند هر گل به گلزار که …
شعر ۹۵۳ شب دِر میخانه بستند شمع محفل خفته بود عاشقان محمل بدارند خانه هم میخانه بود هود ج لیلی به راه و عشق مجنون دیده بود در کمالِ عاشقی در کوی او بیگانه بود گر جمال یار هم همچون بت بتخانه بود کعبه را بدرود گفته سوی او خمخانه …