شعر a48 جام می گلگونه رنگش دیده ایم از شرابش مست و حیران‌گشته ایم نوش نوش جام را در داده ایم از می انگور شادان گشته ایم

شعر ۹۷۶ همچو مجنون سر بصحرای جنون خواهم زدن گفته ی حلاج را در پای دار خواهم زدن گِرد آبادی نگردم با دل دیوانه ام درحریم کوی جانان خانه ای خواهم زدن نو جوانی و جوانی را به نِسیان داده ام سوک آن دوران خوش را بر جگر خواهم زدن …

شعر۶۹۲ آمدی بار دگر افسون کنی خون دل برسینه مجنون کنی آمدی تا عشقبازی سر کنی همچو لیلی عاشقی دردل کنی آمدی فریاد خسرو سر کنی زخم خنجر بر دل شیرین کنی آن گل اندام و تو بهرامی کنی رابعه جانش به جانانش‌ کنی شور و شیدائی به عالم وا …

شعر۱۱۰۲ به هر میخانه گوئی بی امانند پی جامی به هر سو ئی شتابند دو صد ساقی بمجلس شور دادند ز شاهد آنچه می خواهند نشایند جمال مهوشان در باده دارند به زلف سیم ساقان‌ جان فشانند دلی دارند چو لیلی در تب و تاب چو مجنون ‌گِرد صحراها دوانند

شعر a46 باز امشب من در آن مجلس چه غوغا کرده ام نرگس مستش چو دیدم شور بر‌ پا کرده ام شور و شیدائی به پای دل چه رسوا کرده ام آبروی خود در آن مجلس به یغما کرده ام آن چه در دل داشتم در بوق کرنا کرده ام …

شعر a45 من مست در این عالم هوشیار نمیبینم بیداد ‌ در این عالم دادار نمی بینم شور است و شیدائی هوشیار نمی بینم گفتار به هر مجلس کردار نمی بینم آن صوفی مجلس ساز با تنوره اش بینم خواهد به سماع خیزد هوشیار نمی بینم آن ساقی سیمین ساق …

شعر a44 آنچه دیدم در آن میکده جز ناله نبود ساقی و ساغر و می در پی پیمانه نبود شادی و وجد نوایش به لب نائی نبود شاهدان در جهت رقص به میخانه نبود جگر سوخته ام در ره جانانه نبود دل سودا زده ام در پی دلدار نبود قصه …

شعر ۱۱۰۵ دردها با شد به جانم گر پرستارم تو باشی آتشی در سینه دارم گر پرستارم تو باشی دیده را من کور خواهم گر پرستارم تو باشی درد را رنجور خواهم گر پرستارم تو باشی عافیت را رخت بستم گر پرستارم تو باشی تیر مژگانت به جانم گر پرستارم …

شعر ۱۱۰۴ رماد بر چهره ام بینی بدان از آتش است آتشیست از فُرقَت دوری که از سوز دل است می کشم آهی که از ‌ آهم فلک آتش شود تا بسوزد جسم و جانم چون دلم در آتش است

شعر a39 سرخی می در صُراحی جلوه رخسار توست نشئه ی می در خماری گرمی از اندام توست بُرقع از رو وا کنی آنگه قیامت کار توست محشری بر پا شود آنهم بگوئیم کار توست