شعر ۶۴۷ شور میباید که شیدایی کنم دلبری باید که دلداری کنم شور خیامی کجا می بایدی تا دگر باره جوانی ها کنم _مهدی_سزاوار

شعر ۶۴۶ در این عالم کسی دردم ندانست غریبی و اسیریم نه دانست ندانستنداین مجنون چه گفتست سخن از دلبری هایش نهفتست _مهدی_سزاوار

شعر ۶۴۵ شمع می سوزد و ازآتش آن پر پروانه بسوزد بر آن آن رمادی که بسرریخت برآن قصه ی غصه عشقست از آن _مهدی_سزاوار

شعر در مسجد و دیر در پی یار شدیم در کعبه و بتخانه به دلدار شدیم گویند که دلدار ز میخانه به رفت در مکتب عشق محرم راز شدیم _مهدی _سزاوار

شعر ۶۴۴ لاله‌ها خونین جگر گشتند بهر بلبلان بلبلان حنجر دریدند از برای آن گلان سوسن و نرگس بنازند ازبرای دلبران دلبران آشفته حالند از برای گلرخان _مهدی _سزاوار

شعر ۶۴۳ سیزده را در بدر و خانه خرابش بکنید رفته صحرا و گره در گره را باز کنید شانس و اقبال مرا هم ز گره باز کنید گره بسته زلفش به رقیب باز کنید _مهدی _سزاوار

شعر ۶۴۲ من ندیدم که مهری ز دلت بر خیزد قلب عاشق شده ات شوروطرب انگیزد به هوای رخ تو جان و جنون انگیزد مرغ شیدای دلت سوی دگر پر ریزد _مهدی_سزاوار

شعر در گردش مینائی افسون تو گشتم من در بحر نگاه تو مفتون نگاهت من درشمع وجودتوپروانه صفت چون من آتش به جگردارم خواهم به پری با من _مهدی _سزاوار

شعر در جوانی دل به مه رویی سپردم او برفت شورو شیدائی به دلبر داده بودم او برفت عاقبت در کوی او منزل گزیدم او برفت او برفت و دل برفت و آن جوانی هم برفت _مهدی _سزاوار

شعر خواهم به محراب شبی شکوه بر آرم ای همنفسان مسجد و محراب کدامست از جور فلک‌ داد به دادار بر آرم ای مجلسیان خانه دادار کدام است ازعرش فرود آی ببین مسجد و محراب فریاد و فغان بر سر این عالمیان است شاهنشه عالم اگر رحمت جان هاست بر …