شعر a44 آنچه دیدم در آن میکده جز ناله نبود ساقی و ساغر و می در پی پیمانه نبود شادی و وجد نوایش به لب نائی نبود شاهدان در جهت رقص به میخانه نبود جگر سوخته ام در ره جانانه نبود دل سودا زده ام در پی دلدار نبود قصه …

شعر ۱۱۰۵ دردها با شد به جانم گر پرستارم تو باشی آتشی در سینه دارم گر پرستارم تو باشی دیده را من کور خواهم گر پرستارم تو باشی درد را رنجور خواهم گر پرستارم تو باشی عافیت را رخت بستم گر پرستارم تو باشی تیر مژگانت به جانم گر پرستارم …

شعر ۱۱۰۴ رماد بر چهره ام بینی بدان از آتش است آتشیست از فُرقَت دوری که از سوز دل است می کشم آهی که از ‌ آهم فلک آتش شود تا بسوزد جسم و جانم چون دلم در آتش است

شعر a39 سرخی می در صُراحی جلوه رخسار توست نشئه ی می در خماری گرمی از اندام توست بُرقع از رو وا کنی آنگه قیامت کار توست محشری بر پا شود آنهم بگوئیم کار توست

شعر۹۹۲ من خانه خراب دل بیمار شدم صیاد بُدَم که صیدِ صیاد شدم عمری پی دل جانب آن یار شدم بر چشم خمار مست و هوشیارشدم راکع به رکوع سوی جانانه شدم ساجد به سُجودِ طاق ابروش شدم بر لامَکِ ‌ او دلبر و دلدار شدم از دوری او جوان …

شعر a41 جان کندنمان حساب عمرش بکنند این بخت سیاه گو چه نامش بکنند هر زجر و الم که هست کامت بکنند خیری به جهان ندیده خاکت بکنند

شعرa43 رفته ام میخانه تا میخانه گردم مست مست گفته ام از مست گویم در خیالم مست مست جمع دیدم مست بودند مست بودن‌ مست مست شیخ مست و شحنه مست و یار مست دلدارمست ساقی و شاهد به رقص و دلبران هم مست مست پیر مست و صوفی مجلس …

شعر۹۱۴ خدا یا تو دانی که مستِ توام ز خمخانه ی تو ، نه میخانه‌ام اگر باده نوشم کَرَم از تو هست اگر می فروشم سخا از تو‌ هست سخن گر به گویم ز اعجاز توست شکایت کنم بخشش از سوی توست تو سلطانی خود به پا کرده ای جهان …

شعرa42 آمدم در جمع میخواران که میخواری کنم شور و مستی را زساقی کسب وعیاری کنم شاهد مجلس به وجد و هوهوی صوفی بپا سر کشی های جوانی را به ساقی وا کنم شکوه از بی مهری اغیار تا سر داده ام پیر مجلس ساغرم بشکست شکوه نا کنم گفت …

شعر۹۴۶ گر نماز بر پا کنم آن قبله گاه من تویی گر ره مسجد بجویم سجده گاه من تویی رشته مهر و محبت گربه بافم تار و پود تار و پود زندگانیم همه جانم تویی آتش عشقت به جانم شعله ها افروخته آن لب میگون صراحی برلب وجانم تویی آمدم …