شعر a83 شور تو را میزند این دل شوریده ام مست و خرابم کند این دل غمدیده ام حال چه ها کرده ای با سر سرگشته ام جور و جفا دیده ام با تن بس خسته ام مسجد و محراب را درب بخودبسته ام روی بتان دیده ام از همگان …
برچسب: حس
شعر۳۰۳ جلوه حورت به دیدم محو رخسارت شدم نرگس مستت چو دیدم سحروجادویت شدم ناز و طنازیت بدیدم محو اندامت شدم بر کمند زلف مشکینت گرفتارت شدم گفته بودی دین و ایمانت بمن ارزان دهی نازنینا چون به گفتی کعبه جانت شدم
شعر۱۱۶۸ دوش درمیکده فریادو فغان سردادم جامه ی دلق دریدم ره جانان دادم نعره ای مست از آن باده گلگون دادم در پی ساقی مجلس به سماع جان دادم شعر در وصف حبیب دل خودسر دادم هم چو سوسن به گلستان ندا در دادم
شعر۱۱۶۷ در هوای کوی جانان پر زدن دلداده گیست سر سپردن بهر جانان دلبری و عاشقیست می کَشَند با بال خونین سر به کوی عاشقی با جهانی شوق و مستی در دیار عاشقیست منطق الطیر گر هوای کوی جانان کرده است عاشقی ها او نکرده سوی سیمرغ عاشقیست
شعر۱۱۶۹ محراب نظر کردم دیدم خم ابرویت این عالم و عقبی را ندهم به یک مویت گفتند که حافظ بین دادست سمرقندا بیچاره منه مسکین آواره ز گیسویت دل سوی تو دادم کعبه به چکار آید تا قبله جان باشد هر جا سخن رویت توعاشقوعاشق کش من کشته گیسویت آواره …
شعر ای دل رمضان آمد و میخانه به بست بر تربت عاشقان پیاله به شکست گفتی که صیام رود خریدار تو هست افسوس که پیمانه و پیمان به شکست
شعر۱۱۶۵ ما رند و خراباتی و آواره و مستیم در عالم مستی به خرابات نشستیم گفتند در این وادیه هوشیار نبینیم هوشیار اگر هست بگو بر سر دستیم
شعر۱۱۶۴ چندیست که افتاده به دام تو شدیم از مسجد و محراب به میخانه شدیم دردا که ساقیم به من می ندهد از کعبه و میکده دگر رانده شدیم
شعر۸۷۶a گفته اند یوسف وشی کوس اناالحق میزند همچو منصور تیشه ای برکفرو ایمان میزند گنج عشق و در دل عاشق چه ویران میکند با دل خونین چنین هیهات بر جان میزند هر دو عالم را به یغما داد و دم میزند آتشی گوئی که او دارد به عالم میزند …
شعر۹۴ آن شرابی که ز خمخانه دلدار آمد شربتی بود که بر دیده ی بیمار آمد چشم بیمار و شرابی و خمار آلوده چون غزالی که رمیدست بَرِ دام آمد دفتر عشق گشودیم که تفال بزنیم ساقی سیم تن مست به بازار آمد شورازصومعه برخاستکه دلداری چند پیرهن چاک و …