شعر ۳۶
در خیالم دجله را پر خون کنم
در خیالم آب در هامون کنم

در خیالم دار آن حلاج را
در خیالم آتشی بر آن کنم

در خیالم دشت ‌ها پر گل کنم
در خیالم مهر بر عالم کنم

در خیالم دشنه ها را خم کنم
در خیالم عشق را رهبر کنم

در خیالم با صنم بتخانه ای
درخیالم کوی جانان جان کنم

درخیالم مسجد و بتخانه را
بهر ارباب سخن احیا کنم

تا بدانند کعبه معشوق عشق
عشق رابرهردلی سلطان کنم

7 Comments

  1. ┅✿‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌❣ℳ❣✿┅
    آمدی…معجزه ای بود مداوا شدنم
    گم شدن در خودم و پیش تو پیدا شدنم
    گل مهتابم و هر دم تو برایم ماهی
    گره خورده است به تو راز شکوفا شدنم
    ماهی و جزر و مد عشق تو شد کار دلم
    کِشش روی تو شد علت دریا شدنم
    تو در این چشم خدا خواست که یوسف باشی
    چه کنم؟ دست خودم نیست زلیخا شدنم
    من همان واژه ی عشقم به زبانی دیگر
    که به صوت تو فقط قابل معنا شدنم
    عشق را زمزمه کن بار دگر در جانم
    “عدد گنگم” و در حسرت “گویا” شدنم

پاسخ دادن به z.lady.z لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *