شعر ۳۷
به خرابات شدم دل به نگاری دادم
دامن تر به هوایش دل و دین را دادم

گفته بوداست دلم را به هوایت دادم
آنچه پروانه به شمع داددوچندان دادم

شمع در ماتم دلدار رماد بر سر ریخت
من بیچاره به راهش سرو جان را دادم

در بدر بی سرو پا برسرکویش چوشدم
همچو مجنون به دنبال رهش افتادم

توچه دانی که چون خانه خرابم کردست
دل شیدا شده ام را به یغما دادم

عاقبت دست به دامان فلک خواهم زد
تا بگویم به رهش من چه نکو دل دادم

5 Comments

  1. بی تو دلتنگی به چشمانم سماجت میکند
    وای ِدل! چون کـودکی بی تو لجاجت میکند
    اشتیاق دیدن تو میل ِ خاموشی نکـرد
    هیچ وقت عشقت به دل…فکر فراموشی نکرد
    عشق ِ من با تو به میزان ِ تقدّس می رسد
    بی حضورت دل به سرحدّ تعرض می رسد
    ” دوستت دارم ” برای من کلام تازه نیست
    حدّ عشقت را بـرایم هیچ چیز اندازه نیست
    در غیاب تو غریبانه فراقت میکشم
    بر گذشت ِلحظه ها طرحی ز طاقت میکشم
    چشم هایم را نگاه ِ تو ضمانت میکند
    گــرمی ِ دست ِ مرا دستت حمایت میکند

پاسخ دادن به z.lady.z لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *