شعر ۹۱۸
گفتم صنما بیا به میخانه ی ما
در مجلس ما ستان تو پیمانه ما

بر مطرب ما بگوی درد دل ما
تا زخمه زند به تار و پود دل ما

6 Comments

  1. بامن مدارامیکنی درعشق پیدامیشوی
    حال دل آشفته راهرلحظه جویامیشوی
    دیدی که ازدست دلم دردفراوان دیده ام
    میبینی وبامهرخودفکرمداوامیشوی
    ای چشمهایت خواندنی ای شعرناب ماندنی
    باهرنگاه عاشقت محبوب دلهامیشوی
    من ازتومیگویم غزل شیرینترازشهدعسل
    میخوانی وباردگرسرمست وشیدامیشوی
    پیراهن نارنجی ات رادیده ام دردست تو
    وقتی بپوشی برتنت به به چه زیبامیشوی
    ازعشق توشیداشوم درکوی توپیداشوم
    چون من بیایم سوی تومحوتماشامیشوی؟
    باقلب عاشق پیشه ام دارم سوالی ازدلت
    مجنون احساست شوم آیاتولیلامیشوی؟
    باعشق آیم دربرت،تاجی گذارم برسرت
    ازبهر عشق وعاشقی آیامهیامیشوی؟
    #اسماعیل_حاج_علیان

پاسخ دادن به s4eedeh1 لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *