شعر ۱۰۵۹ خرابم من خرابم من خرابم ز تنهایی همیشه بی‌ جوابم نمیدانم که بااین دل چه کردند غریبی و جدایی گشته کارم

شعر۱۰۴۸ عاشقان راواعظان گیرند و شمع آجین کنند عارفان را شارعان گیرند و بر دارش کنند عشق چون درپرده است میبادپیدایش کنند چون نیابند آن زمان گیرند و اعدامش کنند

شعر۱۰۴۷ میکده پاک و منزه است چو سجاده بود مطرب و ساقی و شاهد به میخانه بود ره محراب چه دانی که ز خمخانه بود زاهد و شیخ ز مسجد ره میخانه بود

شعر ۱۱۱ آیم به برت که ناله و داد کنم فریاد ز بی کسی و ایام کنم گویم دلا مکن که دیوانه شوم آواره زدست توچومجنون بشوم

شعر ۱۰۶ عاشق نگه به چشم مستت کردست نرگس خجل و لاله به کنجی بنشست ساقی در داد که عاشقان جمع شوید لیلی به کجاوه هست ومجنون هم مست

شعر ۱۰۵ آید سحری که ساقی و جام شراب بر مسند سجاده شویم هردوخراب گوییم که این جهان هم باد خراب از کرده آن زاهد و آن شیخ شباب

شعر ۱۰۲ می ومیخانه راخواهم که ساقیش سخن گوید ز دلداری و دل بردن سخن بی انتها گوید شراب کهنه می خواهم که دردم را دوا گوید نگار مست میخواهم که ازدل این سخن گوید

شعر ۹۷ ای شیخ به محراب فغان سردادی رسوایی ما بر سر برزن دادی فریاد ز تو که در خفا آنچه کنی بر منبر وعظ داد دیگر دادی

شعر ۹۴ سخن عشق بجز در بدری نیست دلا جگرخون شده جز حاصل دل نیست دلا جام می از کف دلدار ستاندی دلا دل ودین داده بدل مشکل دل نیست دلا

شعر ۱۰۰۷ نرد عشق را تو به دلبر باختی آنچه دردل داشتی یکجابه دلبرباختی سینه مالامال عشقت را به سوداداده ای دلبری ها کرده ای اما چرا دل باختی