شعر ۱۰۲
می ومیخانه راخواهم که ساقیش سخن گوید
ز دلداری و دل بردن سخن بی انتها گوید
شراب کهنه می خواهم که دردم را دوا گوید
نگار مست میخواهم که ازدل این سخن گوید
شعر ۱۰۲
می ومیخانه راخواهم که ساقیش سخن گوید
ز دلداری و دل بردن سخن بی انتها گوید
شراب کهنه می خواهم که دردم را دوا گوید
نگار مست میخواهم که ازدل این سخن گوید
ای جانم دخترگل??????
شعرعالیییی?????????
?می رود قافله عمر، چه ها می ماند..؟
?هرکه غفلت کند از قافله جا می ماند…
?شیشه عمر چه زیباست ولی حساس است
?که به رویش اثر ِلکه و “ها” می ماند…
?باید از شیشه خود لکه زدایی بکنی
?خوب و بد در پس ِاین شیشه بجا می ماند
?هرکه نیکی کند و دست کسی را گیرد
?دست ِاو یک سره دردست ِخدا می ماند
?هرکه یک ذره در این حادثه ظالم باشد
?آخر ِقصـــه گرفتـــار ِبلا می مانـد…!