شعر ۳۴
دیگه فریاد رسی نیست که فریاد کنم
نشتری بر دل بی تاب زدی داد کنم

همه شب تا به سحرذکر و دعای توکنم
تو به خواب دگری رفته نگفتی چکنم

3 Comments

  1. من گُلی پژمرده ام لطفاً کمی آبم دهید
    عطرِمن خشکیده دردل عطرِ کاشانم
    دهید
    من گلی زَردَم که ماندم با هزارن آرزو
    آخرین برگ از گلم را دستِ جانانم دهید
    مانده ام تنهایِ تنها در میان شوره زار
    من گلی بی شاخُ برگم باغُ بستانم دهید
    بلبلی با ناله می خواند مرا در آن چمن
    خسته ام جایی ندارم آن گلستانم دهید
    رفته از دستم ولی میخا همش با جان دل
    مُردَم اخر دستِ من را دستِ دلدارم دهید

پاسخ دادن به s4eedeh1 لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *