شعر ۹۶۰
در خرابات پی حشمت و جا آمده ام
آنچه در مسجدو محراب نبود آمده ام

به ره کعبه ندیده ره آن آمده ام
صاحب خانه کجا من پی آن آمده ام

همه پرسند کجا نام و نشان آمده ام
یار در خانه و من خانه خدا آمده ام

شهره شهر شدم بسکه بجان آمده ام
دل و دلدار ندیده ز چه رو آمده ام

ناز آن یار چو دیدم به نیاز آمده ام
تازمیخانه رهی در دل جان آمده ام

که چه مفتون و خرابم کجاآمده ام
یار در کنج دل و بی سروپا آمده ام

4 Comments

  1. تعدادی حشره کوچولو در یک برکه،
    زیرآب زندگی می کردند.آنها تمام مدت میترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند.
    یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی از ساقه یک علف شروع به بالا رفتن کرد،
    همه فریاد می زدند که مرگ تنها چیزی است که عاید او میشود،
    چون هر حشره ای که بیرون رفته بود برنگشته بود.
    وقتی حشره به سطح آب رسید نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد و
    او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت روی برگ آن گیاه خوابید.
    وقتی از خواب بیدار شد به یک سنجاقک تبدیل شده بود….

پاسخ دادن به mozhganp2000 لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *