شعر ۹۴۸
ساقیا ما را ز غم تو کشته ای
ساغر و پیمانه را بشکسته ای

رقص شاهدرا به مجلس دیده ای
در سماع عاشقان رقصیده ای

دل به دف و نی نایی داده ای
پای کوبان شور بر پا کرده ای

صد هزاران بند را ببریده ای
از نفیر عاشقان دل برده ای

سرمه را بر چشم معشوق کرده ای
وسمه را بر طاق ابروش دیده ای

جام می از لعل او نوشیده ای
بر کمند زلف او پیچیده ای

خون دل از بهر عشقش خورده ای
دم به دم از وضصف او هم گفته ای

سر او در محرم است نگفته ای
گر به گویی دار را آموخته ای

3 Comments

  1. بوی احساس توپیچید هوایت کردم
    امدم با دل سرگشته صدایت کردم
    دیدمت دلبر دلخواه و دل ارا بودی
    از میان همه ی جمع جدایت کردم
    گفتم از عشق در ان لحظه ی ناب
    و تو را بر بغل خویش هدایت کردم
    تا بدانند همه دلبر و دلدار منی
    عاشقی را به تو اینگونه عنایت کردم
    شاعرت بودم و حالا شده ام عاشق تو
    هر کجا قصه ی عشق تو روایت کردم
    اول و اخر هر شعر دعایت کردم
    بعد هر شعر دلم را به فدایت کردم

پاسخ دادن به mozhganp2000 لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *