شعر ۷۸۱
به خیال رخ تو باده مستانه زدم
سخن مست به گفتم ره میخانه زدم

که چنین مست ودلاویزبه خمخانه زدم
جلوه زلف تو را چنگ به رندانه زدم

بوسه ای بر لب لعلت چه مستانه زدم
چشم مخمور تو را دیدم و پیمانه زدم

به هوای خم ابروت به محراب زدم
سجده سهو به سوی رخ جانانه زدم

که من امشب به میخانه ره پیر زدم
جام را پیر چو داد باده شبگیر زدم

6 Comments

  1. می‌وزد هرگاه موهایت درون روسری
    اندکی آهسته‌تر! چون هرچه دارم، می‌بری
    چادرت را باد می‌گیرد میان دست‌هاش
    لحظه‌ای که قصد داری از کنارم بگذری
    گاه می‌خندی و گاهی پلک بالا می‌بری
    دلربایی می‌کنی، حتی به زیر روسری
    می‌توان فهمید از این پا و آن پا کردنت
    میل داری آتش اندازی به جان دیگری
    در نگاهت آنچه من دیدم، کسی دیگر ندید
    خوشه خورشید چیدم از شبی نیلوفری
    حرف من بود آنچه دیگر شاعران هم گفته‌اند
    عشق هرکس محترم؛ «اما تو چیز دیگری»

پاسخ دادن به e_sh1989 لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *