شعر ۹۲۵
کس بکوی عاشقی دیوانه تر از ما نبود
در جمیع عاشقان رسواتر از ما هم نبود

میزدم بر تار جانم زخمه ی دلدادگی
همچومجنون دربیابان کس خریدارم نبود

چشم شهلایش خماراز جام مینو بود بود
رخش مژگانش بمیدان بی تب وتابم نبود

جلوه اندام او کشتار دلها کرده بود
سینه مالامال عشقش او نظر بر ما نبود

تا بگویم ساقیا پیمانه ها بر هم زنیم
نوش نوش جام هستی بود و او با مانبود

صبر ایوبی ندارم تا که یوسف بینمش
چون زلیخا دیده را بر او دهم او هم نبود

2 Comments

  1. با همین دست، به دستان تو عادت کردم
    این گناه است ولی جان تو عادت کردم
    جا برای من گنجشک زیاد است، ولی
    به درختان خیابان تو عادت کردم

    گرچه گلدان من از خشک شدن می‌ترسد
    به ته خالی لیوان تو عادت کردم
    دستم اندازه‌ی یک لمس بهاری سبز است
    بس‌که بی‌پرده به دستان تو عادت کردم
    مانده‌ام آخر این شعر چه باشد انگار
    به ندانستن پایان تو عادت کردم

پاسخ دادن به mozhganp2000 لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *