شعر ۸۶۱
چون سر به نهد بر لحدش داد برآرد
خونین جگرست حسرت دیدارندارد
از سوز جگر دود کفن بر سر بادست
ای هم نفسان صوت ز دلدار ندارد
امروز فغان برسر این خاک مدارید
شوریده سریست قامتی ازیارندارد
آثارجنون کرده پریشان تن و جانش
یوسف به وطن بود وزلیخای ندارد
ای جووونم???بسیارزیباوعااااالی?????????
دلبسته به سکههای قلک بودیم
دنبال بهانههای کوچک بودیم
رؤیای بزرگتر شدن خوب نبود
ایکاش تمام عمر کودک بودیم
مثل همیشه عالی ودلنشین زنده باشی فرهیخته