شعر ۸۶۳ آنچه درعالم به دیدیم جور بود جور بود و جور را افروختند جور را نا جور عدل پنداشتند دین و ایمان رادرآتش سوختند مکتب غیررا چه راحت سوختند مکتب خود را بدان افروختند خرمن عشق و محبت سوختند آتشی در جان عاشق دوختند عشق الله هم جزایش سوختن …

شعر ۸۶۲ توچه دانی که مجنون چه بدلداشت بسی گر فراغی به جان داشت به لیلاست بسی دل به سودای دلی داد خریدار بسی مشتری بر سر بازار نبود بر هوسی جان و دل بهر نگارش بداد همچو خسی آهوان در پی او آمده اند هر نفسی کاروان در بدر …

شعر ۸۶۱ چون سر به نهد بر لحدش داد برآرد خونین جگرست حسرت دیدارندارد از سوز جگر دود کفن بر سر بادست ای هم نفسان صوت ز دلدار ندارد امروز فغان برسر این خاک مدارید شوریده سریست قامتی ازیارندارد آثارجنون کرده پریشان تن و جانش یوسف به وطن بود وزلیخای …

شعر ۸۶۰ عاقلان دیوانه گان را حی کنید دل اگر دادند دلدارش کنید شورو مستی را به او اهداکنید نور عشق و بر دلش احیا کنید