شعر ۸۴۵
حسرت به دلم ماند و ندیدم که بیایی
ای دل تو بگو این همه بیگانه چرایی
شوریدگی از ماست که دلدار ندیدیم
ای هم نفسم بی خبر از گفته مایی
می خانه به می خانه پی یاردویدیم
یکد بار نه جستیم و غریبانه زمایی
ترسم که به میرم رخ زیبات نه بینم
برقع به رخ بسته دل آزرده چرایی
?? با دل دیوانه من یار باشی محشراست
من بیایم خانه و بیدار باشی محشراست
کرده باشی خویش راپنهان کنارپنجره
وای اگرمشتاق این دیدارباشی محشراست
بوسه هی از من بگیری از سر شب تا سحر
بشمری و غرق استغفار باشی محشراست
پیش از این گیلاسی لبهات را بوسیده ام
باز در اندیشه انکار باشی محشراست
چشم های تو جهنم بوسه های تو بهشت
دوزخ آغوش من را یار باشی محشراست
با تو من فهمیده بودم خانه داری مشکل است
تو پرستار من بیمار باشی محشراست…
ای جوووونم???بسیارزیباوعاااالی?????????????