شعر ۷۷۴ سودا چه کنیم که صیدو صیاد یکیست هر جا برویم جمله ی گفتار یکیست از آمدن و رفتنمان سود ز کیست عالم که همش غمست شادی بر کیست

شعر ۴۷ آتش عشقش وجودم سوخته چون ذلیخا‌ تار و پود افروخته خانمانم را به آتش دوخته آبرویم را به کویش باخته کوس رسوایی به برزن ساخته سینه ام را دم به دم او سوخته تا که بر گوید که او لیلاسته عاشقی مجنون صفت میخواسته

شعر ۸۶۹ در مسجد و دیر جایگاهم بودست در خانه یار خانقاه هم بوده است واعظ چو سخن از می ومیخانه کند آن هشته فرو میکده جایم بودست

شعر۱۰۸۱ میزنی آتش به جانم زلف را افشان مکن حلقه حلقه تاب گیسویت بهر‌ جا وا مکن چهره نازت سخن از بی نیازی می کند بی نیازی ناز توست بر ناز خودسازم‌مکن

شعر۸۴۵ حسرت به دلم ماند و ندیدم که بیایی ای دل تو بگو این همه بیگانه چرایی شوریدگی از ماست که دلدار ندیدیم ای هم نفسم بی خبر از گفته مایی می خانه به می خانه پی یاردویدیم یکد بار نه جستیم و غریبانه زمایی ترسم که به میرم رخ …

شعر ۱۰۷۹ به کجا داده ای دل که به جان ما نیائی به حرم سرای جانان چه زمان رخ نمائی همه وقت در فراغت ز دو دیده‌خون فشانم ز جنون گر رهیدم تو بگو چون نمائی به نگاه چشم مستت دل و دین داده ام من ز چه روی مینمائی …

شعرA24 گر شراب کهنه میخواهی بیا لبهای من گر دو یار مست میجویی بیاچشمان من لشکر جراره می خواهی بیا مژگان من گرکه محراب حرم خواهی بیاابروی من سینه را پر مهر میخواهی بیا این‌قلب من عاشق دیوانه گر خواهی بیا این جان من

شعر A25 گلستانها هزاران گل چو باشد گلی زیباتر از دختر نباشد به عالم گر سخن از حور باشد نشان از دختران ماهور باشد خداوندا هنر کردی تو کردی نشان از جلوه و حورا تو کردی اگر حوری به جنت داده ای تو همه از جنس دختر داده ای تو …

شعر۸۸۳ آمدم تا بینمت گفتا که دل هم رفته است از قفس مرِغ پریشان حال و بیمار رفته است گفته ام از بلبلان پرس مرغ جانم دیده است شکوه مرغان شنیدم دل ز جانم رفته است عندلیبان شور و غوغا در گلستان کرده اند باغبان رحمی به دار این مرغ …

شعر A23 غم و دردم نمیدانی که چونست حکایت گر کنم گوئی جنونست بزن خنجر که تا دل را به بینی جنونست یا که دریایی ز خونست